نخستین سردار شهید گلوگاه
اگر گذری بر زندگی فرماندهان شهید داشته باشیم، در مییابیم که بیشتر آنها در سختترین شرایط معیشتی و با مشقت فراوان رشد پیدا کردهاند و آبدیده روزگار شدند، آنچه که در این بخش میخوانید گوشهای از زندگی سخت خانواده سردار شهید شعبان اسماعیلی در شرقیترین شهر مازندران «گلوگاه» است که در ادامه تقدیم به مخاطبان میشود.
تا شهدا - اگر گذری بر زندگی فرماندهان شهید داشته باشیم، در مییابیم که بیشتر آنها در سختترین شرایط معیشتی و با مشقت فراوان رشد پیدا کردهاند و آبدیده روزگار شدند، آنچه که در این بخش میخوانید گوشهای از زندگی سخت خانواده سردار شهید شعبان اسماعیلی در شرقیترین شهر مازندران «گلوگاه» است که در ادامه تقدیم به مخاطبان میشود.
سرما تمام شهر را تسخیر کرده بود و بیشتر از آن، در وجود عباس «پدر شهید» هجوم آورده بود، او نمیدانست زن باردارش را بهکجا باید ببرد، پس از سالها کار در خانه خان، درست وقتی که زمان زیادی تا به دنیا آمدن فرزند دومش نمانده بود، خان او را از خانه بیرون کرد.
همه دار و ندار آنها بقچهای بود که آن هم زیر بغل عباس بود، دختر دو سالهاش را در آغوش گرفته بود و سرگردان به اینطرف و آنطرف نگاه میکرد، شب داشت نزدیک میشد و عباس وحشتزده از آوارگی بهدنبال پناهی میگشت تا اینکه به حیاط مدرسهای در همان خیابان سر زد و توانست در گوشه خانه ویرانهای در حیاط مدرسهای، جایگاهی برای خانوادهاش مهیا کند، صدای گریه نوزاد در لحظه تولد در حالی به گوش رسید که سوز ظالم نمیگذاشت کسی احساس آرامش کند.
تابستان بود و هوا گرم و شرجی؛ پسرک هشتساله، کنار جاده، حصیر کهنه و سوراخ سوراخش را بیشتر جلو کشید بلکه سایهاش بیشتر جلوی نور داغ خورشید را بگیرد و با دستمال کهنهای عرقهای پیشانی و گردنش را پاک کرد و خودش را باد زد.
«شعبان! چیزی فروختی یا نه؟»، این صدای رضا بود که داشت از کوچه باغ بیرون میآمد در حالی که سطلی پر از انجیر در دست داشت، شعبان نگاه دوبارهای به تعداد زیادی بلال انداخت که جلوی پایش ردیف کرده بود و کاسههای انجیری را که مقابلش روی جعبه چوبی دربوداغانی چیده بود، شمرد، هفت تا بودند، شعبان گفت: «یک کاسه انجیر و چهار تا بلال فروختم، تو چی؟»
رضا لبخند پیروزی تحویلش داد و گفت: «من همه انجیرها را فروختم، حالا هم دوباره چیدهام، ببینم میتوانم اینها را هم بفروشم یا نه؟ کاسبی من امروز بهتر از تو بود.» و شعبان با تبسمی تلخ گفته دوستش را تأیید کرد.
از وقتی پای شعبان خوب شده بود، او هر روز تابستان را به کنار جاده میآمد و انجیر و بلال میفروخت، به سکههای توی جیبش دست زد، میدانست که زیاد نیستند، با خودش گفت: «خدا کند امروز بتوانم اینها را بفروشم، در خانه نان نداشتیم، اگر بتوانیم پول چند تا نان را جور کنم، امشب بیشام نمیخوابیم، میتوانیم نان و انجیر بخوریم.»
در همان زمان ماشینی که از جلو میآمد، کنارش ایستاد، راننده گفت: «آهای پسر! انجیر کاسهای چند؟» شعبان با برق شوقی که در چشمش درخشید، جلو رفت، خدا را شکر! پول نان آن شب جور میشد.
بدینترتیب شعبان از کودکی شروع به کار کرد، گرچه درآمد چندانی نداشت و هنوز به کمک دیگران در تأمین لباس و غذایشان بهشدت نیازمند بودند اما دلگرم بود که با این سکههای ناچیز، گوشهای از فشار فقر را از دوش پدر و مادرش بردارد و شاید کمی از نیازهای مدرسهاش را فراهم کند ولی گرسنگی و فقر همچنان ادامه داشت تا اینکه شعبان به کلاس 9 رسید، او در تمام این سالها در آرزوی روزی بود که حکومتی عادل حکمفرما شود تا کسی به داد او و خانوادههایی امثال خانواده او برسد و در همین دوران بود که نام امام خمینی (ره) بر سر زبانها افتاد و امید به ایجاد حکومتی بر پایه عدل و اسلام، نوری در دلهای خسته انداخت.
شعبان به همین عشق و امید پای در تظاهراتها و درگیریها گذاشت، بعد از انقلاب و ایجاد کمیته امداد به فرمان امام خمینی (ره) یکی از نتیجههای گسترش عدل نمایان شد، نام پدر شعبان در این کمیته ثبت شد و ماهانه مبلغی حقوق به خانوادهاش پرداخت شد و با این کار وضع آنها بهبود یافت و شعبان که نوجوانی زحمتکش بود و در آن روزها بهعنوان منشی در یک مطب فعالیت میکرد، بار دیگر احساس کرد، به حساب میآید و مانند دیگران شخصیت قابل قبولی دارد و اینها را مدیون امامی میدانست که پروردگار برای دستگیری از مستمندان برانگیخته بود.
در بهار سال 60، شعبان به همراه تعدادی از دوستانش راهی پایگاه بسیج گلوگاه شد، «پایگاه مقاومت شهید صدوقی» او قصد داشت به گروه بسیجیانی بپیوندد که از مدتها قبل دستهدسته به جبهه اعزام میشدند و روزهای بعد شعبان و دوستانش ـ که اغلب شهید شدند ـ جزو نیروهای آموزشی شدند.
او گرچه هنوز از رنج روزگار جسمی لاغر و زجرکشیده داشت، تمام توان خود را در آموختن فنون رزمی به کار بست و پس از گذراندن مراحل مقدماتی آموزش، به همراه تعدادی از همشهریانش برای شرکت در درگیریهای کردستان به آنجا اعزام شد.
9 ماه در کوههای کردستان در کسوت بسیجی خدمت کرد و یکبار از آنجا با بدنی مجروح به منزل آمد اما پس از درمان، بلافاصله به منطقه بازگشت و در جبهه نوسود کردستان توانست فرماندهی یکی از گروهانها را به عهده بگیرد و در عملیات محمدرسولالله (ص) آنها را رهبری کند.
در پایان سال 60 پس از مراجعت از کردستان، بهعضویت نیروهای ویژه سپاه بندرگز درآمد و پس از گذراندن یک دوره آموزش ویژه، به جبهههای جنوب رفت و در عملیات آزادسازی خرمشهر «بیتالمقدس» سمت فرماندهی گروهان دو، گردان مسلم را پذیرفت.
او در این عملیات تا به آنجا جسارت و شجاعت نشان داد که به گفته تعدادی از نیروهایش وقتی گردان در محاصره دشمن قرار گرفت، شعبان برای نجات نیروهایش به همراه 15 نفر دیگر داوطلب شد تا جلوی پیشروی سریع نیروهای عراقی را بگیرد.
او بعد از عملیات بیتالمقدس فرمانده گردان ثارالله (ع) شد و سرانجام در عملیات رمضان در هفتم اردیبهشتماه 61 در شرق بصره، بر اثر جراحات وارده به شهادت رسید.
جانبیبی اسماعیلی مادر شهید شعبان اسماعیلی «نخستین سردار شهید گلوگاه» میگوید: 6 فرزند داشتم که شعبان فرزند دومم بود که در هفتم آبانماه 42 به دنیا آمد.
چون وضع زندگیمان خوب نبود، پدرش در خانه ارباب کار میکرد، من هم بههمراه او در همان خانه کارگری میکردم.
موقع به دنیا آمدن شعبان، با اینکه باردار بودم اما من و پدرش هر دو در خانه ارباب کار میکردیم، در حال کار، درد شدیدی بهسراغم آمد که فهمیدم درد زایمان است، زمانیکه به زن ارباب خبر دادند وقت بهدنیا آمدن فرزند جانبیبی است، با عصبانیت گفت: «به من ارتباطی ندارد، از خانه پرتش کنید بیرون و بگذارید هرجا که میخواهد برود و بچهاش را به دنیا بیاورد، بعد شروع کرد به فحش و ناسزا.»
شوهرم مانده بود که چه کار کند، نمیدانست مرا کجا ببرد، به ناچار مرا روی کولش گرفت و از خانه ارباب بیرون برد، در حال پیدا کردن جایی بود که بتوانم بچهام را در آنجا به دنیا بیاورم که چشمش به مدرسه متروکهای که در آن حوالی بود، افتاد.
وقتی به آنجا رسیدیم، جزء خرابهای پر از آهک چیز دیگری دیده نمیشد، مدرسه به انبار آهک تبدیل شده بود، مرا همانجا روی زمین گذاشت و با کاه و علفی که در آن اطراف بود، تشکی برایم درست کرد و به زحمت مرا روی آن خواباند و خودش بهدنبال قابله رفت، قابله که آمد، با دیدن من گریهاش گرفت.
از آنجایی که در خانه غذایی برای خوردن نداشتیم، بعضی از شبها که ارباب مهمان داشت، باقیمانده غذای آنها را برمیداشتم تا آن را به خانه ببرم، هرچند اجازه این کار را از ارباب گرفته بودم اما زن ارباب حتی راضی نبود که تهمانده غذا را هم بردارم.
موقع بردن غذا، وقتی چشمم به قیافه عبوس زن ارباب میافتاد، فاتحهام را برای کتکی که قرار بود فردا بخورم، میخواندم اما گرسنگی و چشمانتظاری خانواده، سبب میشد تا این کتک را به جان بخرم، غذا را زیر چادرم میگذاشتم و به خانه میبردم، فردای آن روز وقتی به خانه ارباب میآمدم، چنان کتکی میخوردم که چهره شاد و خندان دیشب اعضای خانواده را از ذهنم پاک میکرد.
بچههایم را با سختی و مشقت زیادی بزرگ کردم، بیشتر وقتها، شام شب نداشتیم و بچههایم با شکم گرسنه میخوابیدند، خیلی از روزها شعبان را بدون آنکه ناهار بخورد، به مدرسه میفرستادم.
برای امام و انقلاب، جانش را هم میداد، برای همین، همزمان با درس خواندن، همیشه در جلسات و سخنرانیهای ضد رژیم شاه هم شرکت میکرد، در راهپیماییها حضور داشت و اعلامیههای امام (ره) را پخش میکرد و به دلیل همین کارها هم در تعقیب ساواک بود.
بعد از انقلاب، وقتی از جبهه برگشت، قصد داشت تا به دلیل از کارافتادگی پدرش در خانه ارباب، شکایت کند و بتواند غرامت بگیرد، پدرش وقتی این موضوع را فهمید، گفت هرچه باشد، من نان و نمک ارباب را خوردم، اگر میخواهی از تو راضی باشم، باید از انجام این کار صرفنظر کنی و شکایتی از ارباب نداشته باشی، از آنجایی هم که شعبان برای ما احترام زیادی قائل بود، این کار را نکرد و از شکایتش صرفنظر کرد.
شعبان، دو بار به جبهه رفت، بار اول که به خانه آمد، وقتی از او پرسیدم: «چه غذایی دوست داری تا برایت درست کنم؟» گفت: «اگر بدانی رزمندهها در جبهه چه غذایی میخوردند، هیچوقت این حرف را نمیزنی، نان خالی و آب، بهترین و خوشمزهترین غذا برای من است، اگر بخواهی چیزی غیر از این به من بدهی، دوباره برمیگردم جبهه.»
بار آخری که میخواست به جبهه برود، دنبالش راه افتادم و هرچه اصرار کردم که نرو، فایده نداشت و با زبان شیرین میگفت: «مادرجان! تو که هیچ، کار هفت جد تو هم نیست مرا از رفتن به جبهه منصرف کند.» پدرش به او میگفت: «اگر تو بروی چهکسی خرج ما را بدهد؟ بمان و از ما مراقبت کن.» رو به پدرش میکرد و میگفت: «نگران نباشید، خدا بزرگ و روزیرسان است.» اصرارهای ما نتیجهای نداشت و راهی جبهه شد.
مدتی از او بیخبر بودیم، آن زمان عضو سپاه بندرگز بود، چند بار به سپاه بندرگز رفتم تا خبرش را بگیرم، گفتند حالش خوب است اما مدتی بعد از سپاه نامه آمد که دو ماه است از پسرتان بیخبریم و معلوم نیست که کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است.
سه ـ چهار ماهی از او بیخبر بودیم، دیگر امیدی به زنده ماندنش نداشتیم تا اینکه از بنیاد شهید تماس گرفتند و خبر شهادتش را به ما دادند اما جنازهاش هنوز هم مفقود بود.
در این چندماه آنقدر برایش گریه کردم که وقتی خبر شهادتش را به ما دادند، اشکهایم خشک شده بود و اشکی برای گریه کردن نداشتم، چند سال گذشت تا اینکه در سال 75 پیکرش را که یک تکه لباس و چند استخوان بود، با دیده منت تحویل گرفتیم، حالا هم با وجود اینکه میدانم پسرم شهید شده اما هنوز چشمم به در است و میگویم بالاخره یکروز میآید.